تو زخمی هستی اما من رنج می کشم!مطلب ارسالی ازحسین پور

فیلم سنگ صبور از نویسنده و کارگردان افغانی -فرانسوی عتیق ابراهیمی و با بازی گلشیفته فراهانی (کاری با حواشی زندگی گلشیفته ندارم) روایت زنی افغان است که در چریان جنگ داخلی افغانستان تمام فامیلش او را رها کرده اند تا به پرستاری از همسری که در کما به سر می برد بپردازد.این زن تنها با شوهرش که نه چیزی می بیند و نه چیزی می شنود گفتگو می کند و همه حرفهایی را که هیچگاه نمیتوانسته در حالت عادی به همسرش بگوید برایش بازگو می کند و در آن شرایط جنگی مراقب است شوهرش کشته نشود.سه نکته درین فیلم به نظرم زیبا امد:نخست این که در جوامع سنتی فداکاریهای زن به چشم کسی نمی اید اما خطاهایش سریعا با مجازاتهای سنگینی رو به رو می شود دقیقا شوهر زن زمانی به هوش می اِید که او در حال اعتراف به گناهانش است اما تا پیش از آن تمام تلاش زن برای حراست از شوهری که کسی باور نمیکند به هوش آید ندیده می ماند..دوم :دریک جامعه جنگ زده نه تنها زنان و کودکان آسیب می بینند که مردان نیز از آسیب در امان نیستند.مرد جوان جنگنجوی فیلم که تمام تنش با ته سیگار سوخته نمادی از این مساله است.سوم اینکه حتی درین جامعه غمزده و ویران هم می توان عشق ورزید و جوانی کرد.و زیباترین احساسات انسانی را زنده نگاه داشت.به قول شاملو سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود.در جایی از فیلم زن به زخم همسرش دست می کشد و می گوید تو دردی حس نمی کنی هیچگاه درد را حس نمی کردی عجیب است تو زخمی هستی اما من درد می کشم.

[ چهار شنبه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 21:52 ] [ ]
[ ]

روزی که با پای خودم به زندان رفتم فقط به جرم علاقه به تاریخ!

باور کردنش سخت است اما تصمیمی بود که خودم گرفته بودم.نه اینکه از کاری که کردم پشیمان نباشم اما چاره ای نداشتم.باید آن بخش از روح وحشی بشر را که به همنوع خود ستم می کند هم می دیدم.نمی شود همیشه در کاخ ها سرک کشید و به دیدار زیباییها رفت.باید به جاهایی که مردمانش خون بهای کاخ ها را در آن پرداخته اند هم سری زد.یک روز جمعه دلگیر زمستان به سرم زد سری به زندان قصر بزنم.جایی که قصر فتحعلیشاه بود و سربازخانه ناصرالدین شاه و بلاخره زندان رضا شاه و محمد رضا شاه.الان دیگر موزه شده موزه ای که هر سلولش یادآور رنجی اجتماعی یا فردی است.جایی که فرخی یزدی شاعری که دهانش را با نخ و سوزن دوختند اما مگر می توان دهان عقل فرخی ها را دوخت.او بر دیوارهای زندان قصر بازهم بر ضد دیکتاتوری شعر نوشت.جایی که لورنس عربستان به جرم راه انداختن شورش دربین عشایر به آنجا رفت اما در همان زندان هم شورشی به راه انداخت و از فرصت استفاده کرد و گریخت.جاییی که افتتاح کننده زندان خود اولین زندانی بود.جایی که سردار اسعد بختیاری و تیمورتاش از عرش به فرش آمدند و دکتر احمدی آنها را با تزریق آمپول هوا به زیر خاک فرستاد.سلولهای انفرادی که بدون هیچ پنجره ای و به وسعت یک قبر تن انسانهایی را در آغوش می گرفتند که بعضا زمانی در ناز و نعمت می زیستند.صدای زیبای زندانی که زندانبان صدایش را ضبط کرده از پنجاه سال پیش در فضا طنین انداز است.چه سقف بلند و دلگیری دارد زندان.اولین قاتل زنجیره ای زندان هم روزی اینجا در زنجیر بوده قاتلی که به قتل چندین کودک اقدام کرده و ازینکه قرار است اعدامش کنند در تحیر بوده است.

آب خنک چشمه های تهران

راهنما توضیح می دهد این اصطلاح آب خنک خوردن از زندان قصر وارد فرهنگ عامه شده چرا که زندانیها پس از اینکه در اتاق زیر هشت کتک می خورده اند برای رفع اتش از آب دو چشمه ای که از زیر اتاق زیر هشت می گذشته می نوشیده اند و این همان ماجرای آب خنک خوردن است که ما بدون دانستن معنای واقعیش آن را به کار می بریم.

یک راهنمای زندان کشیده

به بخش زندانیان سیاسی که می روی راهنما خود زندانی سیاسی بوده در سالهای 51 تا 57 وی از تمام زیر و بم زندگی در زندان خبر دارد.اتاق ملاقات را نشانمان می دهد تمام وجود آدم را وحشت و استرس فرا می گیرد گویی هنوز همه شان همانجا هستند چرا که صداهای ضبط شده زندانیان ولوله ای وحشتناک در این اتاق افکنده،علت این است که فاصله زندانی و ملاقاتی آنقدر زیاد بوده است که مجبوربوده اندفریاد بکشند.حالا تصور کنید صد نفر همزمان با هم فریاد بکشند.از ورای زمان فریادهای غمناکشان را می شنوی و نمی توانی کمکشان کنی.اتاقهایی که به زحمت دوازده متر هستند و پانزده زندانی را در خود جای داده اند.بازهم سلولهای انفرادی و حیاطی که دیوارهایش آنقدر بلند است که حتی توهم آزادی رویایی از دست رفته می نماید.

از در زندان که بیرون می ایی یک باغ بزرگ و مفرح روبه رویت می بینی انگار آنچه پشت سر به جا گذاشته ای کابوسی بیش نبوده است.اما دیگر دل و دماغی برای چرخیدن درین باغ زیبا ندارم.به انسان می اندیشم به همه لطافت و نازک دلی اش.بازهم به انسان می اندیشم به همه خشونت و سنگ دلی اش .و به آنان که در راه بهتر کردن دنیا تمام شور و استقامت خود را به کمک طلبیدند.و به روزی می اندیشم که همچون کشور سویس در تمام زندانها در تمام جهان بسته شود...چه رویای دوردستی!می شود مگر نه؟ برخلاف همیشه به شما دوستان بزرگوارم توصیه نمی کنم بروید زندان...گفتم که پشیمانم.

حسین پور

[ چهار شنبه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 21:21 ] [ ]
[ ]

در مورد انجمن حجتیه بیشتر بدانیم

انجمن حجتیه تشکیلاتی که هدف اصلی آن، دفاع از اسلام در مقابل بهائیت و تلاش برای «فراهم کردن زمینه ظهور امام عصر» است. این انجمن در سال ۱۳۳۲ به رهبری یک روحانی شیعه به نام شیخ محمود حلبی تأسیس شد.[۱] حلبی این گروه را در سال ۱۳۶۲ پس از تهدید روح‌الله خمینی و متهم‌شدن به خیانت و ارتجاع، تعطیل کرد.

اختلاف اصلی اعتقادی انجمن حجتیه با دیدگاه حاکم در جمهوری‌اسلامی ایران، آنست که آنها معتقد به تلاش برای تشکیل حکومتی اسلامی تا پیش از ظهور امام عصر نیستند.[۲]


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 18:38 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

آیا هنوز هم می توان از اتاق فرح پهلوی با یک تلفن سکه ای به دیگران زنگ زد؟

پا به کاخ سبز که گذاشتم هیچ چیز سرجایش نبود.نه فرشها و نه تابلوها نه مبلمان و نه قاشق و چنگالها ،در حال تعمیر مجموعه کاخ موزه سعد آباد بودند و مردمانی که برای بار اول به این مجموعه زیبا آمده بودند تقریبا دست خالی باز می گشتند.ورود به طبقه دوم کاخ هم ممنوع بود.یعنی جایی که دوازده سال پیش من و عایشه و زیور واشرف واگر درست به خاطر داشته باشم لاله و عزیزه هم بودند از آنجا بازدید کردیم .در اوج شادابی و جوانی در اتاقهای کاخ سرک می کشیدیم و صدای خنده اکیپ زیور و عایشه تمام کاخ را پر کرده بود.تخت زیبای شاه و شاهبانو و پوست پلنگی که در پای تخت انداخته شده بود بیشتر از باقی چیزها توجه مان را جلب کرد.امسال به جز اتاق بیلیارد شاه که دست نخورده بود تقریبا همه اتاق ها را خالی کرده بودند.آن سال اما همه چیز سر جایش بود بازدید کنندگان کاخ از چند دختر جوان پر شروشور هم که از تبریز آمده بودند بازدیدی می کردند.و با لبخند از کنارمان می گذشتند.وقتی از کاخ سبز بیرون آمدیم کنار چکمه بزرگ رضاشاه کیوسک تلفنی بود که با دوریالی کار می کرد.دوریالی خیلی وقت بود منسوخ شده بود اما در کاخ این کیوسک عتیقه وسیله ای شد برای تفریح ما که سالها بود چنین چیزی ندیده بودیم.درست خاطرم نیست کدامیک از اعضای گروه ملکه بزرگ تاریخ زیور نیامده بود که عایشه از همان کیوسک کذایی و با سکه دوریالی به او زنگ زد و با صدای بلند و همان خنده های تکرار ناشدنی اش در تاریخ به اضافه جیغ بنفش مخصوصش فریاد می زد که من از اتاق خواب فرح زنگ می زنم! پایم را از کاخ سبز بیرون می گذارم با اشتیاق دنبال همان کیوسک تلفن می گردم چکمه رضاشاه همانجا با ابهت ایستاده ولی عایشه کجایی تلفن سکه ای دیگر وجود ندارد.نه دیگر نمی توان با یک تلفن سکه ای از اتاق فرح پهلوی زنگ زد و به زمین و زمان و به خوب و بد دنیا خندید.به قول بزرگی هیچ گاه به خانه دوران کودکیتان سر نزنید آنچه آنجا می یابید اسباب بازیهای دوران کودکی است اما کودکی هایتان را هرگز آنجا باز نمی یابیدامیدوارم بر و بچه های سر حال تاریخ 76 خنده هایشان را هرگز گم نکنند.و کاخ شادیهایشان همیشه پر از کیوسک و پوست پلنگ باشد.از لاله عزیز خواهش می کنم اگر در مورد بچه هایی که به کاخ آمده بودند خاطره ام خوب یاری نکرده مطلب را تصحیح کند.

(حسین پور)

[ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, ] [ 1:18 ] [ ]
[ ]

آقای علی پیروتی

سلام همکلاسى هاى عزيز داداش همچون جانم دکتر پيروتى. خوب کارى کردين براى خودتون وبلاگ ساختين. راستش داشتم تو گوگل اسم خودمو سرچ مىکردم تا شايد مقاله گم شده ام را پيدا کنم که چششمم افتاد به وبلاگتون و کامنتارو داشتم مى خوندم که تحت تاثير نوشته يکى ا, خانماى همکلاسىتون واقع شدم. که گفته يادش به خير جوانيمان... اونوقتا که مىومدم تبريز و شما جوون بودين من نوجوون ولى الان منم 29 سالمه... شماها که تاريخ خوندين خوش به حالتون براتون درکش خىلى راحته انقدر سلسله و خاندانها و ... رو از تو کتاباى چند صد صفحه ايتون شوهر دادين که 20 30 سال مثل اب خوردن واستون.

All the best.

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, ] [ 18:2 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

محمدعلی شاه و احمدشاه

دوستان گلم یک سوال و جواب دیگر تاریخی برایتان در وبلاگ میگذارم که شاید در کلاس درس به دردتان بخورد.

هیچ با خود فکر کرده اید محمد علیشاه قاجار و پسرش احمد شاه که هر دو مجبور به ترک ایران شدند چه سرنوشتی یافتند؟

جالب است بدانیم محمد علی شاه فرزند دختر امیرکبیر به نام ام خاقان است .و مادرش درست روز خروج او از ایران وفات کرد. در جوانی فرانسه و روسی را خوب فرا گرفت و به تمدن روسی علاقمند شد همین سبب شد انگلیسیها همیشه به او مظنون باشند.میدانیم که محمدشاه با مقرری صدهزار تومان در سال از ایران به اودسا منتقل شد.ویکبار به همره دو برادرش تلاشی ناکام برای رسیدن به سلطنت انجام داد.و دوباره به اودسا بازگشت.پس از اشغال بندر اودسا توسط روسها محمدعلیشاه به عثمانی گریخت.محمدعلیشاه بارها به کشورهای اروپایی سفر کرد و در اوخر عمر که به بیماری دیابت مبتلا شده بود در کشور فرانسه در سن 76 سالگی درگذشت.علیرغم چهره منفوری که از او در تاریخ ایران به جا مانده وی را فردی ساده و زودباور میدانند که در هنگام خروج از ایران ریالی با خود به همراه نبرد و تا آخر عمر با مستمری که از دولت ایران دریافت می کرد زیست.وی تنها یکبار ازدواج کرد و در تمام زندگیش بر خلاف پدرانش به همسرش وفادار ماند.

احمد شاه قاجار که در سن دوازده سالگی به سلطنت رسید در سن سی و دو سالگی در فرانسه به بیماری کلیه دچار شد و با وجود دو عمل جراحی در همان سن درگذشت.گویی همه کارهایش را باید در سنین پایین انجام می داد. وی در دوران اقامت در فرانسه به خرید زمین و اوراق بهادار پرداخت .با وجو چهره مثبتی که از او در تاریخ ایران به جامانده او را فردی بسیار مال دوست و خسیس معرفی می کنند وی علاوه بر همسرش پنج زن صیغه ای داشته است.این پدر و پسر تبعیدی یکبار در فرانسه با یکدیگر دیدار کردند.هر دوی آنها به خواست خودشان در کربلا و در جوار بارگاه امام حسین مدفون شدند.

حسین پور

[ سه شنبه 20 دی 1391برچسب:, ] [ 18:20 ] [ ]
[ ]

یازده تن طلای ما در نزد روسها چه می کرد؟مطلب ارسالی ازحسین پور

دوستان گلم  سلام

به خاطر دارید در درس تاریخ معاصر سالها خواندیم یازده تن طلای ایران که در دست روسها بود در دوران نیاز مصدق به ا و تحویل داده نشد.بلکه بعدها این طلاها به دولت ارتشبد زاهدی رسید.هیچ تا به حال از خود پرسیده اید اصلا یازده تن طلای ما دست روسها چه می کرد؟چرا روسیه این ابرقدرت سرخ آن هم در دوران استالین چنین مبلغ هنگفتی به ما بدهکار بود؟ برای پاسخ این سوال باید کمی به عقب باز گردیم.یعنی دوران جنگ دوم جهانی و اشغال ایران توسط نیروهای متفقین.در آن دوره روسها که ارتباطشان با اوکراین و گندم آنجا قطع شده بود ناچار بودند مواد خوراکی ارتش خود را از ایران تهیه کنند.البته آن بخش از ارتش حاضر در ایران را.انگلیسیها و آمریکاییها در ازای خرید مواد غذایی به ایران پوند و دلار می پرداختند و ریال تهیه میکردند.اما روسها چون ارزش پول روبل بسیار پایین بود نمی توانستند به ایران روبل بدهند لذا برای تهیه ریال دولت ایران از آنها تقاضای طلا کرد.چرا که شوروی طلای بازمانده از دوران تزاری را به شمش تبدیل کرده بود و ذخایر بسیار زیادی از شمش داشت.روسها پذیرفتند.همچنین استفاده ارتش شوروی از راه آهن ایران در قبال پرداخت کرایه امکانپذیر شد.در پایان جنگ مبلغ بدهی روسها به یازده تن طلا رسید.همان یازده تن طلای معروف که به دولت ملی مصدق پرداخته نشد.

[ سه شنبه 20 دی 1391برچسب:, ] [ 17:55 ] [ ]
[ ]

همدیگر را تحقیر نکنیم

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه كه در عین یكی بودن، یكی نباشیم.

بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنیم ،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.

بیا بحث كنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا كلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم.

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ كنیم.

من و تو حق داریم در برابر هم قد علم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

بی ‌آن ‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم.

[ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ] [ 18:13 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

موزه جواهرات ایران

از میدان فردوسی وارد خیابان فردوسی که می شوی در وهله اول مغازه های چرم فروشی و قیمتهایی که برای اهل علم زیاد خوشایند نیستند توجه ات را جلب می کند.اما کمی که جلوتر بروی ساختمان بانک مرکزی ایران با دو تا مامور تفنگ به دست اینور و آنورش خودنمایی می کند خود ساختمان بانک مرکزی باز برای اهل علم حرفی برای گفتن ندارد.اما در زیر زمینش گنجی نهفته است که هم اهل علم و هم اهل تجملات را راضی می کند.راجع به موزه جواهرات ایران صحبت می کنم جایی که بنابر اطلاعات من در جهان حرف نخست را می زند و تنها موزه جواهرات بریتانیا ادعای همسری با آن را دارد که البته به گفته کسانی که آنجا را هم دیده اند در همان حد ادعاست.بار اولی که مشتاق شدم ازین موزه دیدار کنم در پی یافتن کره جغرافیایی معروف ناصرالدین شاه قاجار بودم که بدانم چه بر سرش امده .وقتی وارد موزه جواهرات شدم و آن کره رویایی را که سی وشش کیلو گرم طلا و چندین هزار قطعه جواهر کمیاب به وزن شش کیلو گرم در ساخت آن به کار رفته را دیدم کاملا متحیر و مجذوب این ساخته دست هنرمندان ایرانی قرار گرفتم.در روی این کره ایران با الماس نشان داده شده است.علاوه بر این تاج کیانی که تاج خاندان قاجار بوده.تاج پهلوی اول و دوم و جواهرات ملکه سابق ایران فرح پهلوی نیز درین موزه نگه داری می شود الماس معروف دریای نور و طبق طبق در و گوهر و فیروزه و عقیق و برلیان و حتی لباس جواهر نشان امیر کبیر ،چتر و عصای جواهر نشان فتحعلیشاه وظروف غذای جواهرنشان دربار صفوی درین موزه نگه داری میشود.لطفا در اولین فرصت به این موزه بی نظیر سر بزنید.تا بدانید چه می گویم.

حسین پور

[ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ] [ 9:35 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

مطلب ارسالی ازآقای قادری

سلام

يه مدتيه تو فضاي رسانه اي كشور خبرايي پخش شده از يه مجري تلويزيون كه شايدم شما هم جايي مطلبي رو در اين مورد خونده باشين يا يه چيزايي شنيده باشين/ شايد بگين خوب به ما و اين جمع دوستانه و اين وب چه ربطي داره خوب دليل طرح اين مسئله اينه كه دوستان همكلاسي ما اين توفيقو داشن و دارن كه سالها به امر مقدس معلمي مشغولنو و هر حرفي كه رو سر كلاس درس به نوجوونا و جوونا منتقل ميكنن قطعاً تاثير به سزايي در رفتار، تفكر و آينده اونا داره/ از اون جاييكه اين موضوع هم ماهها پيش از انتشار در رسانه ها منو با خودش درگير كرده بود و از ابتداي شكايت قرباني پيگير موضوع بودم فكر كردم طرحش با موضوعات مذكور خالي از لطف نباشه/ ابتدا پيشنهاد ميكنم به آدرسي كه در پايان مطلب اومده برين و مصاحبه فرد قرباني رو مطالعه كنين/ مطلبي رو كه مطالعه ميكنين واقعيه و عين همون چيزيه كه ماهها قبل به حقير گفته شده/ اما ماحصل اين موضوع كه خيلي از جوونا به ويژه دختر خانوما باهاش مواجه ميشن و معمولاً هم شكست ميخورن 1- عدم غلبه بر احساسات و بهره نبردن از قوه تعقله2- دست و پا گم كردن جوونا و به ويژه دخترخانوما در مقابل آدماي مشهور علي الخصوص بازيگران/ مجريان/ فوتباليستهاو...حقير به اين فرد قرباني گفتم شما اگه به جاي اين مجري شماره يه جوون ديگه اي رو داشتي بهش زنگ ميزدي با قطعيت جواب داد نه/ 3- پايبند به اصول ديني/ اخلاقي و عرفي در كليه امور زندگي يعني اينكه ارتباط با نامحرم يه ضوابطي داره كه برا مجري و غير مجري بايد لحاظ بشه

4- دوري از خرافات و مسائل پوچ يعني اگه اين آدم اسمش اگه رو خاك عرفات نوشته نميشد بختش وا نميشد؟ چيزايي خرافي بين برخي خانوما باب شده و اونا رو عموماً به ورطه اي ميكشونه كه گاهاً جبرانش مشكله مثل همين موضوع كه آبرو و زندگي يه خانومي در يه خانواده و فاميل دانشگاهي برا هميشه نابود شده و مهمتر از همه بچه اي كه ...

و نتايج ديگه اي كه شما بهتر از من در اين ماجرا عايدتون ميشه و عقل من حقير شايد به اونجا نرسه/ به نظر من حقير  اينا چيزاييه كه سركلاس درس تو دبيرستانها بايد گفته بشه و اي كاش منم مث شما يه معلم بودم

   http://www.asriran.com/fa/news/249904/%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%B2%D9%86-%D8%B4%D8%A7%DA%A9%DB%8C-%D9%85%D8%AC%D8%B1%DB%8C-%D9%85%D8%B4%D9%87%D9%88%D8%B1-%D8%AA%D9%84%D9%88%DB%8C%D8%B2%DB%8C%D9%88%D9%86

[ سه شنبه 18 دی 1391برچسب:, ] [ 10:8 ] [ ]
[ ]

اولین مصاحبه زن شاکی مجری

سلام

يه چند ماهيه پرونده اي حسابي درگيرم كرده كه از ابعاد مختلف برا عموم و خواص قابل توجهه از اون جاييكه موضوع يه مدتيه رسانه اي شده گفتم شما همكلاسيهاي خودمو هم تو حرص و جوشايي كه ميخورم شريك كنم / از يه جهت ديگه هم با توجه به اينكه اغلب شما دوستاي خوبم به شغل معلمي و انتقال دانش و تجربه به نسل جوون و نوجوون مشغولين بازگوي بخشي از اين موارد به اونا خالي از لطف نيست/ اينكه آدم اگه تو زندگيش خط قرمزا و اصول رو رعايت كنه درگير اين مشكلات نميشه

عصر خبر - اولین بار است که تصمیم گرفته مصاحبه کند. با هم قرار می‌گذاریم و سر ساعت مقرر به خبرگزاری می‌آید. یک مقنعه آبی روشن به سر کرده و مانتویی تیره به تن دارد. یک پاکت هم با خود به همراه دارد که پر از کپی مدارک و عکس‌هایی است که برای اثبات ماجرا آنها را به دادگاه ارائه کرده است.از پرینت پیامک و ایمیل گرفته تا کپی بلیط‌های هواپیما و گواهی هتل‌داران و ... همه آنها را با دقت نشان می دهد و درباره هرکدامشان توضیح مفصلی می‌دهد که همین موضوع حدود یک ساعت به طول می‌انجامد. آرامش در چهره‌اش موج می‌زند و آرام و با طمأنینه به سوالاتم پاسخ می‌دهد.

البته در همان ابتدا تاکید می‌کند که این اولین مصاحبه رسمی اوست و تا به حال هرچه از زبانش در برخی روزنامه‌ها و نشریات به چاپ رسیده، کذب محض است. تأکید دومش درباره صداوسیماست. از من می‌خواهد تا حتما در مصاحبه‌مان بیاورم که او هیچگونه وابستگی به سازمان صداوسیما ندارد و خود به طور مستقل کار می‌کند. او می‌گوید من کاری به این سازمان ندارم و فقط موضوعی که این میان باعث می‌شود تا برخی رسانه‌ها نام صداوسیما را ببرند، به این دلیل است که فردی که من از او شکایت کرده‌ام، یک مجری معروف است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی خبرنگار یک خبرگزاری است با شاکی پرونده مجری معروفی است که این روزها مورد توجه قرار گرفته است، که بنا به دلایلی این مصاحبه منتشر نشده و اکنون توسط سایت عصر خبر منتشر خواهد شد.

در این گفت‌وگو اسامی هیچ‌یک از طرفین نیامده و عصرخبر نیز صرفا با توجه به رسالت اطلاع‌رسانی که بر عهده دارد و همچنین آگاهی‌دهی به خانواده‌ها و به ویژه جوانان این مصاحبه را انجام داده است.

**اول به عنوان یک مخاطب می‌خواهم بیشتر تو را بشناسم، لطفا کمی از شرایط خود و خانواده‌ات برایم بگو؟
-پدرم استاد دانشگاه است، یک برادر دارم که پزشک است و مادرم نیز در بخش مدیریتی یکی از ارگان‌های دولتی کار می‌کرده و الان بازنشسته شده است. خودم هم دارای تحصیلات عالیه می‌باشم.

**حوزه کاری شما به صداسیما مربوط می‌شود؟
-خیر. من هیچ‌گونه رابطه کاری اعم از استخدامی، قراردادی و ... با سازمان صداوسیما ندارم. برای خودم به طور آزاد کار می‌کنم. شکایت من هم هیچ ربطی به سازمان صداوسیما ندارد ولی اداره حقوقی سازمان فکر کرده بودند که ارتباط دارد و قصد دخالت داشتند که من مانع شدم. شکایت من کاملا شخصی است و هیچ ربطی به سازمان صداوسیما ندارد.

**اما در برخی نشریات و رسانه‌ها از شما به عنوان یکی از گویندگان و نویسندگان برنامه‌های رادیویی اسم برده شده بود؟
-به هیچ عنوان صحت ندارد. تا به حال هرکدام از روزنامه‌ها یا خبرگزاری‌ها مطلبی از من یا از قول من نوشته‌اند، صحت ندارد و این مصاحبه، اولین مصاحبه رسمی من به شمار می‌رود. تا به حال هم قصد انجام مصاحبه نداشتم، اما برخی روزنامه‌ها و سایت‌ها بدون مصاحبه با من این خبرهای دروغ را منتشر کردند و من را در انجام این مصاحبه مصمم کردند. مثلا در خبرها آماده بود که من با این فرد به حج رفته‌ام در حالی که این مطلب صحت ندارد و خود من در سال 83 با خانواده‌ام به حج مشرف شدیم.

**پس سابقه آشنایی شما با این فرد به کجا برمی‌گردد؟
- سال 88 بود که این مجری گزارشی زنده از صحرای عرفات در یکی از شبکه‌های تلویزیون داشت. در ارتباط زنده با تلویزیون اعلام کرد که شماره موبایلش را از طریق زیرنویس اعلام کنند تا هرکس التماس دعا دارد، نامش را بر صحرای عرفات بنویسد. من هم مانند این همه دیگه نفر دیگری که آن روز با او تماس گرفتند، تماس گرفتم و گفتم که نام مرا هم بر خاک صحرای عرفات بنویسید. اما چون اسم و فامیلم کمی سخت بود، گفت که برایش پیامک بزنم و من هم زدم و دیگر مساله برایم در آن مقطع تمام شد. منتها از سه روز بعد تلفن‌ها و پیام‌های او تمامی نداشت. مدام پیام می‌داد که گفته بودی دعایت کنم در فلان‌جا دعایت کردم. یا اینکه شب‌ها تماس می‌گرفت و می‌گفت فلان برنامه‌ام فلان ساعت روی آنتن می‌رود، نگاه کنید، شب سوم بعد از اینکه برنامه‌اش تمام شد تماس گرفت و گفت نمی‌دانم چرا با شما تماس گرفتم، من معمولا عادت ندارم با کسی تماس بگیرم. ولی به شما زنگ زدم.

**خوب در این فاصله شما تعجب نکردید که چرا این فرد مدام با شما تماس می‌گیرد؟ برایتان سوال برانگیز نبود؟
-بله. اتفاقا برایم خیلی تعجب‌آور بود. ولی او به قدری مودبانه حرف می‌زد که نمی‌توانستم با او صحبت جدی کنم. تا اینکه در نهایت یک شب به من گفت که با دختری به مدت هشت سال رابطه داشتم و بعد هم تومور مغزی گرفت و فوت کرد. شباهت صدای تو با آن خانم باعث شد که به سمتت گرایش پیدا کنم. زندگی مشترکم هم به خاطر آن خانم دوام نیاورد و بعد از گذشت یکسال و با داشتن یک فرزند از او جدا شدم و همسرم هم از ایران رفت.من هم تنها زندگی می‌کنم. صدای تو به آن دختر خانم بسیار شبیه است و می‌ترسم که چهره‌ات هم شبیه همان باشد.

**پس این رابطه بعد از گفتن این حرف‌ها همچنان ادامه پیدا کرد؟
-بله. تلفنی ادامه داشت تا زمانی که می‌خواست از مکه برگردد. آن موقع از من خواست که برای استقبال از او به فرودگاه مهرآباد بروم. به محض اینکه از گیت رد شد، کیف از دستش افتاد و گفت می‌ترسیدم که چهره‌ات هم شبیه باشد و اتفاقا شبیه هم هستید. از همین حرف‌های فریبنده‌ای که می‌زند.

**در فاصله‌ای که با تو تماس می‌گرفت، به او نگفتی که قصد و هدفش چیست و یا خودت اصلا با چه هدفی این ماجرا را ادامه دادی؟
-خوب او فرد مطرح و مشهوری در جامعه بود. من هم با توجه به خانواده‌ای که داشتم، فکر می‌کردم که صرف یک طلاق گرفتن درباره‌اش قضاوت نکنم. جدایی یک نفر از همسرش به معنای بد بودن آن فرد نیست. چهره مثبتی داشت که در من ایجاد اعتماد کرد. من هم با خود گفتم که خوب بالاخره این فرد از لحاظ تحصیلات و اهل مطالعه بودن به خانواده ما می‌خورد.

**پس ماجرای طلاق گرفتنش برایت خیلی مهم نبود؟
-من همیشه اعتقاد داشتم که طلاق نشانه بد بودن دو طرف ماجرا نیست. ممکن است عدم تفاهم منجر به جدایی بشود.

**پس در همان صحرای عرفات پیشنهاد ازدواج را با شما مطرح کرد؟
-نه. وقتی به ایران آمد این موضوع را مطرح کرد.سه الی چهار روز بعد از آمدنش از حج بود که دو بلیط کیش گرفته بود و گفت که برای اجرای یک برنامه به کیش می‌روم. من به برگزارکنندگان مراسم گفته‌ام که با خواهرزاده‌ام می‌آیم و برایت یک اتاق جدا در هتل در نظر گرفته‌اند. آن مقطع به او گفتم که اگر برای من جایی در نظر نگرفته‌اید، من کلید آپارتمان خودمان را از مادرم بگیرم و من به آنجا بروم. ولی او به من گفت که نه، برای تو اتاق مجزا گرفته‌اند.
تا اینکه ما به فرودگاه کیش رسیدیم و در آنجا بود که به من گفت خبری از اجرای من در کیش و همچنین هتل نیست.

**کمی برگردیم عقب. وقتی خواستی با این مجری به کیش بروی، به خانواده‌ات چه گفتی؟ آنها را چطور مجاب کردی که با این فرد به یک شهر دیگر سفر کنی؟
-من به واسطه رشته تحصیلی‌ام به شهرهای بسیاری سفر کرده‌ام و با دوستانم هم مسافرت زیاد می‌روم. راستش در این یک مورد به خانواده‌ام دروغ گفتم. به آنها گفتم با دوستانم به مسافرت می‌روم. هیچکدام از آنهایی که گفته بود در کار نبود. یک تاکسی گرفتیم و تا ساعت 12 و نیم شب دنبال جایی برای ماندن گشتیم.

**خوب همان موقع که فهمیدی این فرد تو را فریب داده، برای چه به تهران برنگشتی و یا نارضایتی خود را در این باره ابراز نکردی؟
-برای اینکه ساعت 9 و 10 شب بود و من هم واقعیت را به خانواده‌ام نگفته‌ بودم. ضمن اینکه پول زیادی به همراه نداشتم. در چنین شرایطی مجبور شدم که از او تبعیت کنم و در تنگا و معذوریت ماندم. آن موقع یک همایشی هم در کیش برگزار شده بود و همه هتل‌ها پر بودند. در نهایت از طریق همان راننده تاکسی یک سوئیت برای ماندن پیدا کردیم که یک هال و یک اتاق خواب داشت. قرار شد من در اتاق بخوابم و او هم در هال. شب خواب بودم که دیدم او بالای سرم است و اتفاقی که نباید، افتاد.

**یعنی شما هیچ امکان مقابله‌ای نداشتید؟
-متاسفانه شرایط به گونه‌ای پیش رفت که امکان مقابله را از من گرفت.

**بعد چه اتفاقی افتاد؟ شما اعتراضی نکردید و یا اینکه بلافاصله به پلیس خبر بدهید؟
-او باز هم همان جا با حرف‌هایش مرا فریب داد و گفت چه فرقی می‌کند. ما که قصد داریم ازدواج کنیم، چه تفاوتی دارد که حالا این اتفاق افتاده باشد یا سه ماه دیگر. من هم راضی کرد که می‌توانم صیغه محرمیت بخوانم.

**یعنی قبل از این جریان صیغه محرمیتی بین شما جاری نشده بود؟
-نه.

**گویا برای انجام صیغه محرمیت دختر، به اجازه پدر لازم است.
-من خیلی وارد به این جزئیات نیستم. فقط آن زمان از من پرسید که مرجع تقلید تو کیست و وقتی به او گفتم، گفت که صیغه محرمیت برایت می‌خوانم. ضمن اینکه در آن مقطع زمانی این اتفاق برای من پیش آمده بود و من هم فکر می‌کردم که این ازدواجی که او به من وعده می‌دهد، انجام می‌شود.

**وقتی این اتفاق با نارضایتی شما اتفاق افتاد، در شما ایجاد تنفر نکرد؟ باز هم به رابطه با او ادامه دادید؟
-آن موقع خیلی اذیت شدم. خیلی گریه کردم و اصلا باورم نمی‌شد که چنین اتفاقی برایم افتاده است. ولی همان‌طور که گفتم وعده و وعیدهای او مبنی بر ازدواج من را در آن مقطع وادار به سکوت کرد.

**و این سکوت منجر شد این رابط پنهانی ادامه پیدا کند؟
-بله. اتفاقا فردای همان روز که کیش بودیم، کنار ساحل قدم می‌زدیم که تلفن‌های مشکوکی به او آغاز شد. مدام تماس می‌گرفتند و می‌گفتند که چک‌هایت را به اجرا می‌گذاریم و اگر 200 میلیون تومان را پس ندهی بدبختت می‌کنیم و از این حرف‌ها. من از او پرسیدم که قضیه چیست. گفت برای تاسیس آموزشگاه گویندگی و فن بیان (که کاملا از بیخ و بن دروغ بود) به صورت قسطی لوازم و تجهیزات خریده‌ام و در ازاء آن چک داده‌ام. الان هم نمی‌توانم مبلغ چک‌ها را تامین کنم. الان هم قصد دارند چک‌هایم را به اجرا بگذارند. اگر این اتفاق بیافتد، من مجبورم به سرعت از ایران بروم. چون کشورهای عربی برای برنامه‌سازی به من دعوت‌نامه داده‌اند و من می‌توانم با پیش قسطی که از آنها می‌گیرم، قرض‌هایم را پس بدهم. الان که فکر می‌کنم، احساس می‌کنم همه این موارد از پیش طراحی شده بود. او به من گفت که اگر این اتفاق بیفتد، آن موقع تو باید دو سال دیگر صبر کنی تا ما بتوانیم با هم ازدواج کنیم. چون من باید این مبلغ را تهیه کنم و اگر موفق نشوم، آن وقت به زندان می‌افتم.

**در این فاصله متوجه نشدید که این فرد همسر و فرزندانی دارد؟
-به هیچ وجه. جالب اینجا بود که اگر من ساعت 12 و یا یک شب هم با او تماس می‌گرفتم راحت جواب می‌داد و تلفنی حرف می‌زد. هر موقع شب که بود، پیامک می‌داد. شما اگر بودید، شک می‌کردید؟

**در این مدت شما کنجکاو نشدید که درباره این فرد و یا خانواده‌اش، اطلاعات بیشتری به دست بیاورید؟ فکر می‌کنم با یک جستجوی کوچک در موتورهای جستجوی اینترنتی، پیشینه این فرد که از مشهوریت بالایی برخوردار است، مشخص می‌شد و شما هم می‌فهمیدید که او ازدواج کرده و همسر و فرزندانی دارد.
-اتفاقا من این کار را کردم. ولی در اینترنت هیچ اطلاعات شخصی و خانوادگی از این فرد تا همین چند ماه پیش وجود نداشت. تا مرداد امسال که من از او شکایت کردم. پس از آن بود که مصاحبه‌ای کرد و عکسش به همراه خانواده روی جلد یک مجله‌ای چاپ شد.

**حتی کسی هم در اطرافت نبود که از طریق او بتوانی اطلاعاتی از این فرد بدست بیاوری؟
-خیر. چون او مدام به من می‌گفت به خاطر آبروی من به کسی نگو که ما با هم رابطه داریم. من هم به خاطر تعهد بسیاری که به او داشتم، سکوت کرده بودم. ضمن اینکه او آدم قابل اعتماد جامعه بود و من در این فاصله برای مادر و خواهر او وقت دکتر گرفتم.

**خوب او شما را با چه عنوانی به مادر و خواهر خود معرفی کرده بود؟
-نمی‌دانم. اما هرچه بود آنها می‌دیدند که ما با هم خیلی صمیمی هستیم. ولی هیچ وقت اعتراضی نمی‌کردند و حتی نگفتند که او زن و بچه دارد.

**خوب ماجرای چک‌ها به کجا کشید؟
-او سر این چک‌ها من را حسابی به هول و ولا انداخت تا جای که از طریق یک موسسه مالی و اعتباری توانستم برایش 100 میلیون تومان وام بگیرم. سندی که او گذاشت ارزش 70 میلیون تومان داشت درحالی که باید سندی به مبلغ 110 میلیون تومان گرو می‌گذاشت. وثیقه بعدی را من 40 میلیون تومان سفته دادم تا او بتواند وام 100 میلیون تومانی‌ خود را بگیرد. مدیران آن موسسه هم فکر می‌کردند که ما زن و شوهر هستیم. تا اینکه 5 روز پس از دریافت وام، این مجری معروف به من اعلام کرد که همسر و فرزند دارد.

**شما دقیقا چه مدت نمی‌دانستید که متاهل است؟
-دقیقا چهار ماه.

**در این فاصله چند بار به مسافرت رفتید؟
-یک بار کیش، یک بار اصفهان و دو بار هم به مشهد رفتیم. بقیه اوقات هم به دفترش می‌رفتیم. دفتر او همیشه خالی بود و یک اتاقش را مبله کرده بود. البته من هم به عنوان همسرش معرفی می‌کرد و خیلی جاها من را به عنوان همسرش می‌شناسند.

**خودش به شما گفت متاهل است یا خودتان متوجه شدید؟
-درست 5 روز پس از دریافت وام 100 میلیون تومانی بود که گفت همسر دارد.

**خوب آن زمان چرا اقدامی نکردید؟
-با او برخورد بدی کردم. آن زمان تصمیم گرفتم که بی دردسر و بی‌سر و صدا ترکش کنم و بروم دنبال زندگی خودم. ولی نگذاشت. او باز هم مرا با چرب زبانی فریب داد. می‌گفت بمون برای من مثل بارون واسه جنگل یا موندنت خواسته تو نیست و نیاز منه و ... گفت که این کار را با تو کردم که با من بمانی. اگر من این مسائل را از همان ابتدا با تو درمیان می‌گذاشتم، تو تا لحظه طلاق من دست نگه نمی‌داشتی و می‌رفتی. نمی‌ماندی.

**پس بعد از اینکه متوجه شدی متاهل است، باز هم همان روال سابق را پیش گرفتی؟
-نه. خیلی تلاش کردم که تکلیف این ماجرا را روشن کند. تااینکه او تهدید کرد که از من سفته دارد.

**یعنی دیگر حاضر به سازش با او نشدی؟
-اول خیلی تلاش کردم. ولی اواسطش دیگر این ماجرا برای خود من هم عادی شده بود. در شرایطی بودم که می‌گفتم ایراد ندارد، حتی با زن و بچه فقط بیاید و من را عقد کند و اسمش در شناسنامه‌ام بیاید تا آبروی رفته‌ام را بخرم. فوقش بعدا می‌گفتم او زن داشته و من نمی‌دانستم و بعد از اینکه فهمیده‌ام، جدا شده‌ام. آخرهایش به این مرحله رسیده بودم.

**ضمانت وام چه شد؟
-با هزار بدبختی وام را تسویه کرد اما سفته‌های من را نگه داشت و آنها را پس نداد. هنوز هم که هنوز است دستش است. چهارشنبه سوری سال گذشته بود که او من را مجبور کرد به مادرم بگویم که زنگ بزند و برای شام او و خانواده‌اش را دعوت کند تا به خانه‌مان بیایند.

**پدر و مادرت از رابطه تو با این فرد خبر داشتند؟
-نه. فکر می‌کردند ارتباط دوستانه‌ و نوعی همکاری بین ما وجود دارد. چون من در یک جایی تدریس زبان می‌کردم که اتفاقا او هم همان‌جا کلاس‌های فن بیان داشت. مادرم هم با اکراه تماس گرفت و آنها را دعوت کرد. در حقیقت او می‌خواست من یک جورهایی مطمئن شوم که رابطه خوبی با همسرش ندارد و می‌خواهد طلاقش بدهد.

**خوب تو متوجه این نکته شدی؟
-آنها رابطه خیلی معمولی با هم داشتند و من هم متوجه اختلافی بین آنها نشدم. البته در ادامه من رابطه کج دار و مریزی داشتم تا فقط بتوانم سفته‌هایم را از او بگیرم.

**چون موفق به گرفتن سفته‌هایت نشدی، اقدام به طرح شکایت کردی؟
-نه. سال 89 برای اولین بار از او شکایت کردم. برای اینکه این آقا را با یک خانم دیگر در فرودگاه مهرآباد دیدم. مهر سال 89 که اصفهان بودم، تلفن‌های مشکوک یک خانم را احساس می‌کردم که وقتی از او می‌پرسیدم، می‌گفت خواهرم است. تا اینکه در بهمن سال 89 در فرودگاه مهرآباد وقت مسافرت رفتن با هم آنها را دیدم.

**وقتی آنها را دیدی چه عکس العملی نشان دادی؟
-با هم درگیر شدیم. کار به زد و خورد کشید. آن خانم فرار کرد و او هم به مسافرت نرفت.

**شما از کجا متوجه شدید که آنها با هم قصد دارند به سفر بروند؟
-برای اینکه او گواهینامه نداشت. هرجا می‌خواست برود، من او را می‌بردم. آن روز او به من پیامک داد که برای اجرای برنامه به مسافرت می‌روم. من تعجب کردم. چون هر وقت برای اجرای برنامه می‌رفت، من شب قبل برایش چمدانی پر از میوه، شیرینی و تنقلات می‌بستم تا با خود ببرد. از این کار او تعجب کردم و همین موضوع باعث شد تا به سرعت به فرودگاه بروم. وقتی رفتم او را دیدم که با این خانم گوشه‌ای نشسته‌اند و همان جا کار به کتک‌کاری کشید. به او گفتم تو همسرت بود، این بلا را هم سر من آوردی که با تو بمانم. پس این خانم دیگر کیست؟ او هم پاسخ داد که این زن دو سال قبل‌تر از تو بوده است.

**شما این ماجرا را در دادگاه هم عنوان کرده‌اید؟
-بله.

**این خانم هم به دادگاه احضار شده‌ تا رابطه‌اش با این فرد را تائید یا تکذیب کند؟
-متاسفانه خیر . اما بالاخره در روز رسیدگی به شکایت بی اساس این خانم از من به اتهام مزاحم تلفنی حتما ایشان را خواهم دید و مطالب را باز خواهیم کرد .

**خوب این رابطه چرا بعد از دعوا و کتک‌کاری باز هم ادامه پیدا کرد؟
-من ابتدا او را تهدید کردم که تمام وقایع را به همسرت می‌گویم. او از ترسش سریع به خانه رفته بود و به خانمش گفته بود که دختری هست که مدام مزاحم من می‌شود و عاشق من است و مدام برایم مزاحمت ایجاد می‌کند و وصله به من می‌چسباند. من خانه بودم. ساعت 6 بعد از ظهر بود که زنگ خانه‌مان را زدند. دیدم همسر این آقاست و جلوی همسایه‌ها داد و بی‌داد کرد و آبروریزی راه انداخت. او مدام به پدرم می‌گفت دختر تو مزاحم زندگی ما می‌شود. این خانم تا جایی که می‌توانست من را کتک زد. دندانم را شکست، انگشتم را هم شکست. همسایه‌ها با پلیس تماس گرفتند و ما شکایت کردیم و پرونده به دادسرا رفت. در آن مقطع این مجری به دست و پای ما افتاد و التماس می‌کرد که رضایت بدهیم. پدرم هم به خاطر فرزندان این آقا رضایت داد.

**خانواده‌ات آن موقع در جریان بودند؟
-آن موقع بود که تازه به بخش‌هایی از رابطه ما پی بردند.

**زمانی که رضایت دادی سفته‌هایت را پس نگرفتی؟ حداقل با این شرط جلو بروی و بعد از گرفتن آنها ماجرا را فیصله بدهی؟
-راستش آن موقع اصلا بحث سفته‌ها مطرح نشد. ولی باز هم به من وعده و وعید داد. گفت من تو را عقد می‌کنم و این آبروریزی را جمع می‌کنم. با این وعده‌ها دوباره من را معلق نگه داشت. این رابطه به امیدی که روزی او مرا عقد می‌کند، ادامه داشت و دائم هم مرا همسر خود می‌دانست. تا اینکه متوجه شدم این آقا همچنان با این خانم که نفر سوم به حساب می‌آمد، رابطه بسیار نزدیکی دارد.

**پس رابطه با نفر سوم منجر به شکایت شما شد؟
-دلایل متعددی دارد. یک اینکه این آقا شماره تلفن دختر عمه و همسر برادرم را از گوشی من برداشته و با او تماس گرفته و گفته که من برای این آقا مزاحمت ایجاد می‌کنم. همش سر کوچه‌شان ایستاده‌ام. دوم اینکه خانم سومی که با این مجری ارتباط دارد، برای من احضاریه فرستاده و از من به جرم مزاحمت تلفنی از طریق تلفن‌ عمومی‌های سطح شهر و تهدید با سلاح گرم شکایت کرده است. در حالی که این زن اصلا من را نمی‌شناخت و تنها کسی که می‌توانست از من اطلاعی به این زن داده باشد، همین مجری معروف بود. تلفن‌های پدر و برادران این زن نیز به خانواده ما یکی دیگر از دلایل است. همین موارد باعث شد تا به سیم آخر بزنم و فکر 40 میلیون سفته را از ذهنم بیرون کنم و از این آقا شکایت کنم. شکایت سال 89 را به زور پس گرفت ولی این شکایت دیگر رضایتی ندارد و تا آخر ایستاده‌ام. دلیلش هم شکایت این خانم از من بود. در حال حاضر هم وثیقه 50 میلیون تومانی برایش صادر شده است. او به جای اینکه از من عذرخواهی کند، مرا تهدید می‌کند و به عناوین مختلف از من شکایت می‌کند. من تا به حال سکوت کرده بودم و بعد از 5 ماه با توجه به انتشار اخبار دروغ در رسانه‌های مختلف اقدام به مصاحبه کردم. این فرد چون مدام از من شکایت می‌کرد، پدرم به عنوان ولی قانونی‌ام شکایت کرده است.

**پدر و مادرت چه زمانی از آنچه برای تو اتفاق افتاده آگاه شدند؟
-مادرم از ابعاد این پرونده و عمق آن اطلاعی ندارد ولی پدرم به طور کامل در جریان ماجرا است.

**واکنش پدرت پس از شنیدن حقیقت ماجرا چه بود؟
-خوشبختانه پدرم خیلی خوب با من رفتار کرد. او در تمام این مدت پشتوانه من بود.البته از لحاظ روحی و روانی تحت فشارهای بسیاری هستم. وقتی به آنچه که بر من گذشت فکر می‌کنم، عذاب می‌کشم اما این بار پای ماجرا ایستاده‌ام و با توجه به مدارکی که در دست دارم امیدوارم به زودی به نتیجه برسم.

**اما این مجری همچنان زنده برنامه دارد، با توجه به حساسیت‌های حراست سازمان صداوسیما به نظر می‌رسد که این مجری با توجه به چنین شرایطی ممنوع‌التصویر شود، کما اینکه داشته‌ایم مجریانی که به خاطر استفاده از کلمات و ادبیات خاصی در تلویزیون ممنوع‌التصویر شده‌اند، چه رسد به پرونده‌هایی نظیر این.
-من نمی‌دانم که تصمیمات تلویزیون بر چه اساسی گرفته می‌شود، شاید برخی مدیران تلویزیون قصد دارند از این طریق و به طور غیر مستقیم بر روند پرونده تاثیر بگذارند. اما حال که حکم دادگاه صادر شده است ،انتظار داریم تصمیم قاطع تری در این رابطه گرفته شود .

**یعنی وقتی مطمئن شدید که دیگر ازدواجی صورت نخواهد گرفت، در شکایت و پیگیری آن مصمم شدید؟
-من امید به ازدواج داشتم، ولی وقتی متوجه شدم که این آقا با خانم سوم رابطه نزدیکی دارد و به همین زودی‌ها می‌خواهد با او ازدواج کند، ناامید شدم و پای شکایتم هم ایستاده‌ام.

**الان چه حسی داری؟
-فکر می‌کنم که تمام اقدامات این فرد از روی حساب و کتاب بود و از پیش می‌دانست که دارد چکار می‌کند.

**اگر زمان به عقب برگردد، چه میکنید؟
-قطعا دیگر این ماجرا تکرار نخواهد شد. آن موقع احساسی برخورد کردم.

**اما در بعضی از سایتها نوشته بودند که شما رضایت دادی و این مجری تبرئه شده است ؟!!
اصلا اینطور نیست . متاسفانه پرونده شکایت من از این مجری همزمان با شکایت رسانه ای دیگری از این مجری بود که در دادگاه فرهنگ و رسانه بررسی میشد که شنیده ام بسته شده است . این مجری هم که انگشت تردید زیادی را رو به خود دیده بود از این مطلب سوء استفاده کرده و با یکی از خبرگزاریها مصاحبه کرده بود . در صورتیکه من هیچگاه از شکایت خود صرف نظر نکرده بودم . و بیشتر قصد جو سازی داشت این اقا.

**بر طبق رای صدره دادگاه کیفری استان این مجری به 80 ضربه شلاق محکوم شده. نظر شما چیست ؟ایا امکان رضایت از جانب شما هست ؟
خیر !تحت هیچ شرایط رضایت نخواهم داد . اول به خاطر توهین هایی که این فرز و همسرش به من و خانواده ام کردند و بعد به خاطر تهمتهای مختلفی که به من زده است و من نسبت به این حکم اعتراض دارم و احساس میکنم مماشاتی در این پرونده صورت گرفته است . چون با وجود مدارکی که من به دادگاه ارائه دادم حکم بسیار سبکی برای ایشان صادر شده است . البته هنوز به شکایت پدر من بر علیه این مجری رسیدگی نشده. من از حکم صادره دادگاه کیفری استان راضی نیستم و حتما اعتراض خواهم داد.

**حرف آخر؟
-برخی موارد با من برخوردهایی شد که از این فرد اسم برده‌ام، اما من هیچ حرفی نزده‌ام و نامی هم نبرده‌ام. اگر اخباری منتشر شده و در آن تاکید شده که مجری معروف تلویزیون است، به من ربطی ندارد. چون او شغلش این بود و من در این باره جایی اظهار نظر نکرده‌ام. قصد هم نداشته‌ام صداوسیما زیر سوال برود. خلاف این آدم ربطی به صداوسیما ندارد.
قادری

 
[ دو شنبه 17 دی 1391برچسب:, ] [ 10:15 ] [ ]
[ ]

تنهائی

اینقدر از تنهایی نترس زمانی که به دنیا آمدی تنها بودی این جمله از نویسنده بزرگ کلمبیا گابریل گارسیا مارکز است که با نوشتن رمان صد سال تنهایی به شهرت جهانی رسید.زمانی که می خواست این اثر جاودانه را به چاپ برساند پول نداشت که کل کتاب را پست کند برای همین نصف دستنوشته هایش را برای ناشر فرستاد و وقتی با فروش بی نظیر آن مواجه شد با پولی که ناشر در قبال حق الزحمه نوشتن کتاب برایش فرستاد باقی آن را پست کرد و به اوج ثروت و شهرت رسید.لازم نیست بگویم که مارکز بنیانگذار رئالیسم جادویی است و نام مرد کلمبیا را بر او نهادند چون اینها را همه میدانند.هدفم بیشتر این بود درباره پایان غم انگیز این نویسنده بنویسم.در کتاب صد سال تنهایی از زنی صحبت می شود که حدود صد سال عمر می کند و در اواخر عمر حافظه اش به علت کهولت سن مختل می شود..عجبا که خود مارکز هم دچار بیماری کشنده آلزایمر شده و برادرش در مصاحبه با تلویزیون دولتی کلمبو عنوان می کرد که گابریل به او زنگ می زند و سوالات پیش پا افتاده می پرسد.احساس می کنم دارم اورا از دست می دهم.\"این احساسی است که بسیاری از طرفداران مارکز در سراسر دنیا دارند.جالب است بدانید نویسندگان به علت استفاده زیاد از ذهنشان به ندرت به این بیماری دچار می شوند.اما گویی مارکز در پایان صد سال تنهایی پایان خودش را پیش پینی کرده بود.

حسین پور

 
[ یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, ] [ 9:27 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

آقای علی موسیوند

نظرات شما عزیزان:

علی 
ساعت8:57---13 دی 1391
با سلام خدمت دوستان محترم وهم رشته ای های گرامی ،واقعا اقدام جالب است یادآوری خاطرات گذشه؛ای کاش کسانی که نظرات ودیدگاهایشان را ارسال می کنند عکس نیز به یادگاری بفرستند . هر چند بنده هم کلاسی شما نبودم ویک سال بعد از شما بودم وولی برام بسیار خاطره انگیز است .با سپاس مجدد
یادبادآن روزگاران یاد باد
 
علی موسیوند
ورودی 77تاریخ  تبریز
[ چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, ] [ 11:52 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

گیر دادن رستم، سهراب را

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود
شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود
رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب
اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم
چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست
خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو
دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس
توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی
من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم
من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر
چو امروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست
به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای
مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش
مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دور از من اینگونه لوست نمود
چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر
ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال
اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

(حسین پور)

[ دو شنبه 12 دی 1391برچسب:, ] [ 21:24 ] [ ]
[ ]

یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای



جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم



گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم


سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم


کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت



روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

[ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ] [ 11:29 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

دادگاه تفتیش عقاید

راجع به دادگاه تفتیش عقاید خیلی شنیده ایم ام از قدیم گفته اند شنیدن کی بود مانند دیدن.بعضی از فیلمهای تاریخی چنان با مستندات و ریزه کاریهای تاریخی ساخته می شوند که حیف است ندیدنشان.فیلم زیبای روح های گویا که زندگی نقاش معروف اسپانیایی گویا را در قالب داستانی بسیار زیبا به نمایش کشده است.درین فیلم که با نمایش تعدادی از نقاشیهای انتقادی گویا از کلیسا آغاز می شود و به داستان دختری پانزده ساله می رسد که بدون اینکه در خواب هم دیده باشد پایش به دادگاه تفتیش عقاید باز می شود.این فیلم با بازی بسیار زیبای ناتالی پورتمن و خاویر باردم بخش از تاریخ را به شما نشان و اموزش می دهد که هیچ کتابی چنین گویا نمی تواند چنین کند. در نهایت شما با اسپانیایی که مورد حمله ناپلئون قرا می گیرد رو به رویید در تاریخ ایران و جهان دو در قسمت استعمار در آمریکای لاتین اشا ره ای گذرا به این واقعه شده است و شما درین فیلم با قلموی جادویی گویا و با هنرمندی گارگردان و هنرپیشگان هالیود آن را باز خواهید یافت.میشل فورمن کارگردان این فیلم در سکانس آخر روح های گویا یک شاهکار به تمام معنا خلق کرده که برای اینکه تشویق شوید فیلم راببینید نمی گویم سکانس آخر چیست و راجع به چه چیزی.اصلا به من چه؟خودتان بروید ببینید.

حسین پور

[ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ] [ 9:56 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

تولد فرزند آقای موسوی

سلام دوست عزیزم آقای موسوی

تولد امیر حسین نازنین را خدمت شما وهمسر محترمتان تبریک عرض نموده امیدوارم زیر سایه پدر و مادر عزیزش عاقبت به خیر شوند

(صبوری)

عکسهای امیرحسین موسوی

[ یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, ] [ 21:26 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

مجالی برای دلخوشی

 

 

چه زیباست جستجوی دوستی قدیمی و عاقبت، یافتن او در دنیایی مجازی
جویا شدن از حال و روزش پس از سال ها بی خبری
هر کس در پی سرنوشتی نامعلوم رفته و حال، دست تقدیر به مدد تکنولوژی روز باز این دو را از فرسنگها فاصله در کنار هم می نشاند
ارتباطات ما آدم های آخرالزمان نیز، خود داستان غریبی است
همین عزیزان و دوستان سالهای شیرین کودکی و نوجوانی را که از نزدیک ببینی حرفی برای گفتن نداری، تداعی خاطرات شیرین آن دوران نیز سخت و دشوار می نماید
... گویا همه انسانهای زمان "حال" شده ایم و تنها به فکر "اکنون" هستیم.
هجمه همه جانبه اطلاعات از سپیده دم تا شامگاه مجالی برای تامل و تفکر یا حتی رویا پردازی و تخیل باقی نمی گذارد. زندگی مدرن و سریع ماشینی شهری از ما روباتهایی بی احساس خواهد ساخت، کافیست در چهره رهگذران بنگری، فقط کودکانند که با تبسمی از نگاه تو پذیرایی می کنند، پدران و مادرانشان چنان درگیر مسایل و مشکلاتی نظیر تورم، تحریم، گرانی، بیکاری و نبود امنیت شغلی،عدم آرامش و آسایش روانی ناشی از نبود امنیت و زورگیری، نبود اطمینان از آینده ای روشن برای خود و فرزندانشان هستند که شیرینی لبخند را از یاد برده با آستانه تحمل کم ، آماده انفجارند. اینهمه ، فرصتی برای مطالعه یک کتاب مفید روانشناسی تربیتی ،دیوان شعر یا در کنار خانواده لحظات شادی را گذراندن باقی نمی گذارد، همه با جنب و جوشی بیهوده در تکاپو برای رسیدن به هیچ....
خدایا این سهم مردمان خوب وطن من نیست، آنها شایسته بهترینها هستند
خدایا خودت رحم کن....                                         

قادري

[ 9 دی 1391برچسب:, ] [ 15:1 ] [ ]
[ ]

اطلاعيه

 

سلام

اگه دوران دانشگاه رو به خاطر داشته باشيد تو دانشگاه يه هيئت داشتيم كه يه مشت جوون بدون هيچ غل و غشي و به دور از هياهوي زمونه دور هم جمع ميشدنو با خداي خودشون عشق بازي ميكردن / همچو پروانه گرد ارباب هستي بال ميزدن و صفاي وجودشون باعث شده بود مردم تبريز خيليا برا گرفتن جاجتشون دست نياز به اين محفل و جوونا دراز كنند/ هيئت مكتب الشهدا رو ميگم كه بعد از فارغ شدن از دانشگاه نتونستيم اون هيئت و جووناي با صفاشو فراموش كنيم به همين خاطر همون هيئتو به اسم مكتب الشهداي دانش آموختگان دانشگاههاي تبريز و علوم پزشكي سالهاست كه برپا كرده ايم و هر از گاهي دور هم جمع ميشيم و به ياد اون روزا و سالا نغمه عاشقانه سر ميديم/ دانشجويان اون روزا با خانواده هاشون ميان تو اين محفل( وكيل/ وزير/ پزشك و معلم و كارمند و...)يه زمانايي هم با هم سفر كربلا و سوريه و مشهد و كاشون و ...ميريم / قراره پنجشنبه 14/10/91 در شام اربعين حسيني دور هم حلقه بزنيمو به ياد اون دوران به ارباب بي كفن عرض ارادت كنيم /به ذهنم رسيد اين موضوع رو به شما هم اطلاع بدم كه در صورت تمايل و امكان شما همكلاسيهاي خوب و باصفا هم با حضورتون اين محفلو نوراني كنين/ با توجه به اينكه مراسم به صرف شام هستش هركدوم از عزيزان كه ميخواد بياد تعداد نفراتو براي تدارك از طريق همين وب تا سه شنبه اعلام كنه / با تشكر /
آدرس : تهران/ جنت آباد/ ميدون چهارباغ/35متري شرقي(شهيد محمد جواد حيدري)(بعد از ميدون آتش نشان) شماره 10/ بيت الرقيه - زمان : از اذان مغرب و عشاء 
قادري
[ 9 دی 1391برچسب:, ] [ 14:21 ] [ ]
[ ]

حکمت الهی

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او "توکل" کن

و به سمت او "قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...

(صبوری)

[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 14:9 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

خاطرات خانم حسین پور

امسال تقی به توقی خورد و من هم رفتم خارج .رفتم کشور سریلانکا که در جزبره ای است در کنار هندوستان.یک جزیره بسیار زیبا در کنار اقیانوس هند که به بهشت روی زمین معروف است چرا که درین کشور تغییر فصل معنا ندارد و به عبارتی همیشه بهار است.سریلانکا آنقدر سرسبز است که وقتی به ایران برمی گردی احسای می کنی به یک کشور لم یزرع و بیابانی وارد شده ای.بیشتر مردم این کشور بودایی هستند اما 15 درصد مسیحی و پنج درصد مسلمان دارد.چیزی که بسیار مایه تعجب من شد این بود که درین کشور تعصب مذهبی وجود ندارد.به عنوان مثال در یکی از خیابانهای نورالیا یک مسجد و یک کلیسا و یک تمپل بودایی در کنار هم ساخته شده بودند و در آن سوی خیابان هم میخانه ای به چشم می خورد.بین بوداییان و مسیحیان ازدواج هم صورت می گیرد .مسلمانان این کشور اغلب در کار تجارت سنگهای قیمتی هستند بنابرین اکثرا پولدارند.نکته جالب در بین مسلمانان سریلانکا این است که اصلا در مورد آیین تشیع چیزی نمی دانند.فقط بعضی از آنها که در دبی یا امارات و بحرین کار کرده اند وقتی بشنوند که ایرانی هستی می پرسند آیا شما حسن حسین هستید؟بسیاری از سریلانکاییها مخصوصا خرج از پایتخت این کشور که کلمبو نام دارد کفش به پا نمی کنند و پابرهنه هستند.خودشان معتقد هستند که از زمین انرژی میگیرند.در معابد بودایی کفش پوشیدن ممنوع است.و باید پا برهنه به داخل معبد رفت.غذاهای سریلانک همانند غذاهای هند بسیا تند و فلفلی است و بسیا هم بد مزه چون آنان عادت دارند با روغن نارگیل آشپزی کنند که اصلا با ذائقه ما ایرانی ها جور نیست.و بوی بسیار وحشتناکی دارد.یک هفته اولی که درین کشور بودم فقط سیب زمینی سرخ کرده می خوردم و نزدیک بود از گرسنگی تلف شوم.مردمان سریلانکا سیاه پوست هستند و زنانشان همانند هندیها ساری می پوشند و مردانشان چیزی شبیه دامن به پا میکنند که به آن سارون می گویند.مردمانی بسیا مهمان نواز و صبور و دوست داشتنی .و چون درآمد این کشور از محل توریسم است به خارجی های بیشماری که از اقصی نقاط عالم برای دیدن این کشور می آیند بسیار احترام می گذارند.چیزی که شاید به نظر ما ایرانیها عجیب بیاید کوچکی شهرهای این کشور است مراکز عمده و توریستی آن از جمله کندی و نورلیا به اندازه شهرستانهای دوردست و کوچک ما هستند پایتخت مدرن و زیبای این کشور وسعتش تنها به اندازه ارومیه خودمان است.زیر ساختهای اقتصادی از جمله جاده ها بسیار ضعیف است و تولید برق آن بسیار محدود این کشور سی و دو یال درگیر جنگ داخلی بوده و گروه جدایی طلب آن که به ببرهای تامیل معروف بودند تنها پنج سال پیش سر به انقیاد دولت مرکزی نهادند.لوله کشی آب هم در سریلانکا بسیار محدود است.علیرغم این مسائل ظاهر کشورشان آراسته است خانه های زیبا با سقفهای شیروانی رنگی که هرکدام طرح و دیزاین مخصوص به خود را داراست.و دریاچه ای که در وسط بیشتر شهرهایشان وجود دارد و امکانات قایق سواری با قایقهای رنگی زیبا در اکثر شهرهایشان وجود دارد.سطح دستمزدها در سریلانکا بسیار پایین است به طوریکه یک معلم در آن کشور سی صدو پنجاه هزار تومان به پول ما حقوق می گیرد..کارگران با ماهی دویست هزار تومان کار می کنند .اما ثبات اقتصادی این کشور بسیار چشمگیر است و چون بوداییها گوشت قرمز مصرف نمی کنند.قیمت گوشت درین کشور تنها چهار هزار تومان است.اما سایر اقلام غذایی از ایرا گران تر است و اگر شما به یک رستوران لبنانی یا چینی در کلمبو بروید و هفتاد هزار تومان هزینه کنید مطمئن باشید گرسنه بر می گردید.اکثر سریلانکاییها لاغر اندام و کم خور هستند و این ویژگیشان هم زیاد با ذائقه ما ایرانی ها که خوب می خوریم سازگار نیست.اصولا چیزی به اسم تاکسی یا تاکسی تلفنی وجود ندارد سریلانکاییها از وسیله ای برای حمل مسافر استفاده می کنند که به آن تری ویل یا تک تک می گویند.چیزی شبیه متور که یک کابین فلزی رنگی دارد و احتمالا در فیلمهای هندی دیده باشید.تفاوتش با موتور درین است که دنده دارد.د ر مدارس سریلانکا به دو زبان انگلیسی و زبان بومی این کشور آموزش داده می شود برای همین مردم این کشور کوچک و بزرگ همه به انگلیسی تسلط دارند.بسیاری از معلمان این کشور کلاسهای خود را در طبیعت برگزار می کنند و شما دایما دانش آموزان این کشور را که اونیفورم سفید به تن دارند همه جا می بینید.شنبه ها هم دانش آموزان بودایی به همراه معلمانشان و مانکها که به روحانیون بودایی گفته می شود برای جمع آوری ائانه در طول جاده های این کشور حرکت میکنند.این اعانه برای کمک به دانش آموزان فقیر جمع آوری می شود.راستی در شهرهای مختلف این کشور همه جا در کنار آبشارها و رودخانه زنان و مردانی را می بینید که در هوای آزاد لنگی به خود بسته اند و حمام میکنند.دفعه اولی که این صحنه را دیدم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم.بیشتر سریلانکاییها وقتی میفهمند که ایرانی ها مسلمان هستند فکر می کنند ما عرب هستیم و ازین که مردهای ایرانی ریش ندارند و زنان ایرانی هم نقاب و روبنده بسیارتعجب می کنند.اما بیشتر آنها درباره ایرانی ها نظر مثبتی دارند و این به خار حضور دهها شرکت ایرانی است که درین کشور به کارهای عمرانی نظیر جاده سازی و سد سازی مشغول هستند..    
 
حسین پور
[ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, ] [ 17:35 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

اولین روز کارشناسی ارشد

سال هشتاد و نه یک سال طلایی در زندگی من بود بازگشت دوباره به دانشگاه.روز یک مهرماه 89 وقتی وارد پردیس مرکزی دانشگاه تهران شدم یک بغل گل سرخ بر روی یک میز بزرگ در ورودی دانشگاه انتظار دانشجویان را می کشید .من هم یک شاخه گل به مناسبت اغاز سال تحصیلی هدیه گرفتم و یکسر رفتم سراغ اتق دکتر رحمانیان تا شاخه گل را به ایشان هدیه کنم.راستی دوستان دکتر رحمانیان را یادتان هست.یک بار که سر کلاس تاریخ تشیع خیلی سوال پیچش کردیم و سر به سرش گذاشتیم گفت که اساتید برای امدن به کلاسهای تاریخ اسلام قرعه کشی می کنند.و او هم بد شانس بوده و قرعه فال به نامش درآمده .بگذریم وقتی به دفترش رسیدم دل توی دلم نبود در زدم و وارد شدم یک استاد محجوب که سرش را پایین انداخته بود و در دنیای مطالعه غرق بود داخل اتاق نشسته بود یک آن گمان کردم خودش است.در برگه انتخاب واحد دانشگاه اسم دکتر رحمانیان برای درس فلسفه تاریخ ثبت شده بود و بر سر در این دفتری هم که من واردش شده بودم همین طور.قیافه اش را خوب به خاطر نمی آوردم به نظرم آمد لاغر شده و کمی پوستش تیره به نظر می آمد.با لبخند گفتم دکتر رحمانیان؟سرش را از روی کتاب بلند کرد و با خنده گفت میز ایشان آن طرف است من حضرتی هستم.وای عجب سوتیی.گفتم ببخشید دکتر من ایشان را تقریبا ده سال پیش دیده ام ولی به نظرم می آید شما خیلی به هم شباهت دارید.دکتر حضرتی با خنده گفت بله همه می گویند.دکتر رحمانیان در دفتر حضور نداشت و چند دقیه بعد اولین کلاس فوق لیسانس که من که با خود ایشان بود شروع می شد.همانطور گل به دست به سمت تالار باستانی پاریزی رفتم و دقایقی بعد اقای دکتر تشریف آودند.بله خودش بود اگر سفید شدن موهای سرش را در نظر نمی گرفتی تغییر چندانی نکرده بود حالا دیگر یک استاد تمام عیار بود و چیزی که در کلاسش همیشه مایه تعجب بود این بود که علیرغم اینکه حضور و غیاب نمی کرد اما همیشه سی چهل نفری در کلاسش حضور داشتند.این تعداد برای یک کلاس فوق لیسانس کمی زیاد است اما به زودی این معما هم برایم حل شد جان به در بردن از کلاس فلسفه تاریخ به این راحتی ها نبود و استاد نمره بده نبود.در همان جلسه اول اشتباه کشنده ای مرتکب شدم و در حین معرفی خودم گفتم که قبلا دانشجوی ایشان بوده ام و به فلسفه هم خیلی علاقمندم.متاسفانه استاد هرگز این جمله مرا فراموش نکرد.نامم هم به خاطرش ماند و هر جلسه هرچه سوال سخت داشت از من بیچاره می پرسید و من هم در جواب می ماندم و ضایع می شدم.ونتیجه این آشنایی در نهایت یک نمره ناپلئونی در درس فلسفه تاریخ بود .علیرغم زحمت زیاد و وقت فراوانی که برای این درس گذاشتم.آن شاخه گل هم اخر سر رسید به دکتر باستانی پاریزی چون بعد از کلاس یادم رفت گل را به دکتر رحمانیان بدهم و در راه رفتن به کتابخانه گروه ایشان را دیدم و روزهایی که در تبریز ایشان به دیدار اساتید ما می آمدند در خاطرم زنده شد....

حسین پور

[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, ] [ 9:1 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

خاطره من از آقای سلیمانزاده

همه می دونیم که آقای سلیمانزاده یکی از درسخوانهای کلاس بود و شاید بعد از آقای خبازی در کلاس بیشتر از همه او مطالعه می کرد و خودش هم همیشه گله داشت که استادان در مورد تصحیح اوراق امتحانی او بی انصافی می کنند و حق او ضایع می گردد .


اون روزی که من تصمیم گرفتم به جای استاد صادقی نمرات الکی بنویسم و در دیوار دانشکده بزنم به آقای سلیمانزاده 19 داده بودم بعد از دیدن نمرات ، من و آقای سلیمانزاده که با هم خوابگاه می رفتیم آقای سلیمانزاده به من گفت : این اولین بار است که ورقه مرا درست تصحیح کرده اند و نمره واقعی مرا داده اند من هم که می دانستم این نمرات واقعی نیست از یک طرف یک خنده جالبی تو وجودم بود که نمی تونستم رو کنم و از یک طرف جگرم داشت پاره پاره می شد و از ته دلم دعا می کردم خدایا کاری بکن فقط این سلیمانزاده نمره واقعی اش همون 19 باشه . خدا را شکر سلیمانزاده نمره اون درسش فکر کنم همون 19 یا 18 شد ولی از بقیه بچه ها معذرت می خوام که بعضی هاشون خیلی عصبانی شده بودند علی الخصوص خانم رسق قزلباش که کلی نفرینم کرد . 

موسوی

[ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 16:57 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

قرة العین کیست ؟

فاطمه زرین‌تاج برغانی قزوینی ملقب به زکیه یا ام‌سلمه و مشهور به طاهره و قُرةالعَین (زادهٔ ۱۲۳۰، ۱۲۳۱ یا ۱۲۳۳ قمری - درگذشتهٔ ۱۲۶۸ قمری) شاعرایرانی، از اولین مریدان سید علی‌محمد باب[۱] و از رهبران جنبش باب بوده‌است.[۲]

پدر و مادرش هر دو مسلمان و مجتهد بودند. وی همانند یکی از عموهایش ابتدا به شیخیه گرایش پیدا کرد و برای مدتی رهبری بخشی از شیخیه در کربلا و عراق را به دست گرفت. با علنی شدن دعوت سید علی‌محمد باب، طاهره به وی گروید و بدون آنکه موفق شود تا پایان عمر او را از نزدیک ببیند، در زمره نزدیک‌ترین یاران او درآمد. او نخستین زن بابی بود که روبنده از صورت برگرفت و اعلام نمود که با آمدن آیین بیانی، احکام اسلام ملغی شده‌است.

او به اتّهام دست داشتن در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث» بازداشت شد و سه سال بعد، مدتی پس از ترور نافرجام ناصرالدین‌شاه و همزمان با بسیاری از بابیان دیگر، در تهران به جرم فساد فی‌الارض اعدام شد. او اولین زنی بود که به این اتهام اعدام شد.

از طاهره اشعاری باقی مانده‌است که بر سر انتساب پاره‌ای از این اشعار به وی اختلاف نظر وجود دارد. از سویی طاهره تفسیری انقلابی از بابی‌گری ارائه کرد که موجب جدایی در جامعه بابی‌ها در ایران و عراق گردید ولی از سوی دیگر همین تفسیر باعث پیوند موعودگرایی با مفهوم باب شد. طاهره برترین شخصیت زن در آیین بیانی و سومین و شناخته‌شده‌ترین شخصیت زن در آئین بهایی است. برخی نویسندگان معاصر او را فعالی فمینیستی معرفی می‌کنند. اما دیدگاه مقابلی، تفسیر فمنیستی از اقدامات طاهره را رد می‌کند و کارهایی مانند برداشتن روبنده در واقعه بدشت را بیشتر نمادی از الغای شریعت اسلام و اعلام شریعتی نو به رهبری سید علی‌محمد باب می‌داند.

1.حكم نسخ اسلام و اظهار آن

فرمان نسخ دين و دوران فترت (يعني زمان رهايي از احكام و قوانين شريعت) را در اصل و به طور موردي ميتوان به خود رهبر بابيه نسبت داد. زماني كه در تفسير سوره يوسف خطاب به قرة العين عبارتي نوشت كه ترجمه آن چنن است:
اي قرة العين! به زنان اجازه داده شده كه همانند حوريه بهشتي لباس‌هاي حرير بپوشند و خود را بيارايند و به صورت حوران بهشتي ازخانه هايشان بيرون آيند و ميان مردان بيرون و بدون حجاب بر صندلي‌ها بنشينند و… (باب، بي‌تا: ص32- 33).
اما در حادثه مشهور و مورد قبول بابيان و بهائيان يعني واقعه روستاي بدشت در حوالي شاهرود، كه با رهبري قرة العين و همكاري و زمينه سازي حسينعلي (بهاء) و محمد علي بارفروش شكل گرفت، او نسخ شريعت اسلام را اعلام و اظهار كرد و اين بناي نافرجام دين سوزي و خرافه باوري را براي بابيان و پس از آن بهائيان در حوزه اعتقادات فكري شان به يادگار گذاشت. در حالي كه تا قبل از اين مطالب در همان بدشت هم كه حدود 82 نفر از بابيان به منظور چگونگي نجات و خلاصي نقطه اولي (باب) از حبس و بحث در تكاليف ديني و اين كه آيا فروعات اسلامي تغيير خواهد كرد يا نه، جمع شده بودند! (زاهد، همان: ص184) به پيشنمازي ميرزا حسينعلي نماز خوانده مي‌شد.
قرة العين بعد از جلسات شبانه روزي خصوصي ميان اين سه رهبر، در نهايت، وسيله يا رهبر اين تحول فكري عجيب شد. آن روز، او سر برهنه با لباس فاخر و آرايش، ابتدا در پشت پرده‌اي نشست و گفت:
…‌اي اصحاب! اين روزگار، از ايام فترت شمرده مي‌شود. امروز تكاليف شرعيه يكباره ساقط است و اين صوم و صلاه كاري بيهوده است. آن گاه كه ميرزا علي محمد باب اقاليم سبعه را فرو گيرد و اديان مختلف را يكي كند، تازه شريعتي خواهد آورد و قرآن خويش را در ميان امت وديعتي خواهد نهاد. هر تكليفي كه از نو بياورد بر خلق روي زمين واجب خواهد گشت. پس زحمت بيهوده بر خويش روا مداريد و زنان خود را در مضاجعت طريق مشاركت بسپاريد و در اموال يكديگر شريك و سهيم باشيد كه در اين امور شما را عقاب و عذابي نخواهد بود (نجفي، همان: ص524).


ادامه مطلب
[ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 11:54 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

ظرفیت مسلمانی

ا تشکر از دوست خوبم اقای رافعی که این مطلب زیبا رو برام میل کرده بود. کاریکاتور موهن به پیامبر اسلام در نشریه ایتالیایی را به یاد دارید مسلمانان خشمگینی که پرچم ایتالیا را بارها به آتش کشیدند .شکستند و پاره کردند و غریدند و بر سر وسینه کوفتند.در ان وانفسا در تهران یک جانباز ایرانی کار جالبی کرد او روبه روی سفارت ایتالیا سکویی گذاشت و هنر نقاشی و رنگ و بومش را نیز با خود برد می توانست پرچم به اتش کشیده شده ایتالیا یا هرچیز دیگری را که نماد نفرت و عصبانیت بود نقاشی کند اما او چهره زیبا و ارام حضرت مریم را به تصویر کشید تا ظرفیت مسلمان بودن را به دنیا نشان دهد.

حسین پور

[ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 10:31 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

آیا قدرت با خود غم می آورد ؟

اولین باری که نام اوریانا فالاچی را بر جلد یک کتاب دیدم زمانی بود که ابرای اولین بار پس از آشنایی با همسرم کتابی از او هدیه می گرفتم اسم کتاب یک مرد بود و به شیوه ژورنالیستی همان روشی که فالاچی در همه نوشته هایش دارد نوشته شده بود.موضوع کتاب هم جریان عشق واقعی نویسنده به یک چریک کمونیست یونانی بود و شرح مبارزات این چریک با حکومت دیکتاتوری یونان.اما انچه بعدها فهمیدم این بود که فالاچی شهرت جهانی اش را مدیون کتاب دیگری است با نام مصاحبه با تاریخ که درین کتاب با بیشتر دیکتاتورهای قرن بیستم مصاحبه کرده است.از جمله با محمد رضا پهلوی و جالب است که این مصاحبه را من همین تازگی ها خواندم و باز جالب است که آنچه درین مصاحبه نظرم را جلب کرد این بود که فالاچی به اصرار از پهلوی دوم می پرسد که چرا همیشه چهره اش غمگین است و در پاسخ می شنود که این یک غم عرفانی است چرا که من به عنوان یک انسان و یا یک شاه همه چیز داشته ام.حالا چرا این نکته توجه مرا جلب کرد ؟ همین چند وقت پیش در سفرنامه ارنست اورسل مردی که در دوران ناصرالدین شاه به ایران می آید خواندم که او نیز راجع به ناصرالدین شاه همین را می گوید غمی دائمی که در چهره ناصرالدین شاه لانه کرده است وقتی اورسل از درباریان علت را جویا می شود پاسخ می شنود که پس از مرگ امیر کبیر کسی لبخند به صورت شاه ندیده است.در بازدیدی هم که از کاخ گلستان کاخی که از صفویان به قاجارها و از قاجارها به پهلوی ها ارث رسی داشتم دستان معجزه گر سازنده مجسمه مومی ناصرالدین شاه این اندوه را به صراحت در چهره او نشان می دهد. چند روزی است این سوال در ذهنم نقش بسته آیا پادشاهان غمگینند؟اگر سرزمین پادشاهی سرزمین شادی نیست ،شادی را در کجا باید جست ؟ آیا قدرت با خود غم و اندوه به همراه می آورد؟ یا شاید هم وقتی همه چیز داری دیگر به دست آوردن چیزی شادت نمیکند؟آیا شادی همانطور که لئو تولستوی می گوید فقط در نزد پایین ترین و بی خبر ترین قشر اجتماع وجود دارد؟از دوستان عزیزم میخواهم نظر خود را درین باره بنویسند.

حسین پور

[ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 10:28 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

مرکز اسناد و آقای سلیمان زاده

دیدار با یک یار قدیمی یک روز گرفته زمستانی که گمان میکنی نه کسی را می شناسی و نه کسی تورا می شناسد و سرگرم ورق زدن اوراقی هستی که قرار است بخشی از پایان نامه ات باشد ناگهان یک نفر نامت را صدا می زند با تعجب برمیگردی و می پرسی ببخشی با من بودید .ان شخص هم با لبخندی که درآن آشنایی موج می زند می پرسد مگر شما خانم.....نیستید.شما هم ضمن اینکه در زوایای تاریک ذهن دنبال ردپایی از آشنایی میگردید می گویید چرا ولی به جا نمی آرم.یکباره نام تبریز و کلاس تاریخ 76 شما را به دوازده سال پیش آخرین سالتحصیل در تبریز می برد بله امروز در مرکز اسناد و کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بسیار اتفاقی اقای سلیمانزاده را ملاقات کردم.خیلی تغییر کرده هم ظاهرش و هم نگاهش به زندگی قیافه یک مرد کامل و جا افتاده را پیدا کرده و شخصیت یک دکترای تاریخ را.کماکان مجرد است حدود یک ساعت با یکدیگر از هر دری سخن گفتیم دوازده سال گذشته اما حرفهای مشترکی که ما بچه های تاریخ هفتاد وشش را به هم وصل می کند از ردپای گذر زمان در امان مانده اند.

(حسین پور)

[ یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, ] [ 18:18 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

حکایت من و تو و او

حکایـت جـاری مـن، تـو، او حکایـت جـاری مـن، تـو، او

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا !

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
 

تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت !

معلم گفته بود انشا بنویسید

موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟

من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

-


ادامه مطلب
[ شنبه 2 دی 1391برچسب:, ] [ 6:27 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]