ترقی خواهان عصر قاجار

اخذ تمدن اروپايي وارتباط شديد سياسي و تجاري با شروع سلطنت فتحعلي شاه شروع شد و اين پادشاه براي مقابله با روسها كوشش داشت كه، از كمكهاي دولت فرانسه و انگليس استفاده كند. بدين جهت مراودات و مناسبات دول روز بروز افزايش مي يافت، اما كانون اصلاحات جديد در نظام وشئون ايران،آذربايجان و محرك عمده اين نهضت عباس ميرزا و ميرزاي بزرگ قائم مقام وزير با تدبير او بود.6عباس ميرزا كه وارث مسلم تاج وتخت بود، شكستهاي متوالي از دولت روسيه، او را به لزوم اخذ وسايل مدنيت جديد واقف ساخت . او نخستين برنامه نوسازي براي ترقي ايران را پي ريزي نمود . ازاين رو ازجمله كارهاي عباس ميرزا و ميرزاي بزرگ فرستادن گروهي محصل و صنعت آموز به انگلستان براي آموختن علوم جديد و صنايع بود،7چنانكه عباس ميرزا  به سفير انگليس گفته بود"آنان را به تحصيلي گماريد كه براي من و خودشان و مملكتشان مفيد باشد".8

عباس ميرزا پس از شكستهاي متوالي از روس و به تقليد از اصلاحات وقت عثماني،سلطان سليم سوم و بر اساس بر داشت خود "از نظام جديد عثماني " به ايجاد نظام جديد در آذربايجان دست زد و براي تجهيز اين ارتش جديد كارخانه توپ و تفنگ سازي در تبريز را ساخت و اقدام به ايجاد اداره ترجمه اي نمود تا نظام نامه ومقررات مهندسي و نظامي لازم را ترجمه و تدوين كند ،9 و براي جلوگيري از تكرار شورشهاي مذهبي كه سلطان سليم را از پاي در آورده بود،نظر مساعد علمايي مانند شيخ السلام تبريزي را جلب نمود. 10

هر چند كه اصلاحات ،علي الخصوص در ارتش اولين زمينه هاي شروع اصلاحات بود ، اما شكستهايي كه ارتش جديد در دومين جنگ ايران و روس متحمل گرديد تنها به اين باور فتحعلي شاه منجر شد كه همانا هنوز بهترين سلاح همان"نيزه هاي قديمي اجدادي" است، در نتيجه عباس ميرزا مدتها پيش از مرگ خود در سال1211ق/1832م شاهد زوال تدريجي نظام جديد بود.11سر انجام مرگ عباس ميرزا ضربه اي براي بر نامه و آينده اصلاح از بالا و اصلاح ارتش و دموكراسي اداري و آموزش جديد در ايران بود.12هر چند كه نخستين وزير اعظم(صدر اعظم)محمد شاه ميرزا ابولقاسم قائم مقام،اصلاح طلب بود اما شاه به زودي در سال1214ش/1835دستور داد اين آزادمرد، نا وابسته را كشتند.13

آغاز گر دومين اقدام در راستاي نوسازي،ميرزا محمد تقي خان فراهاني معروف به امير كبير است،كه پدرش كربلايي قربان در تبريز آشپز دربار وليعهد بود، که سرانجام مورد توجه قائم مقام و عباس ميرزاي وليعهد قرار گرفت.14ميرزا تقي خان خدمات دولتي خود را از منشي گري قائم مقام در دستگاه مترقي عبا س ميرزا آغاز كرد. به همين علت به گفته خود امير،وي در امر مملكتداري پيرو خط مشي قائم مقام بود.15

اولين مأموريت خارج از كشور ميرزا تقي خان در هيأت اعزامي به روسيه براي معذرت خواهي قتل گريبايدوف بود، و ميرزا تقي خان در اين سفر با پيشرفتهاي كشور روسيه آشنا گرديد،از سويي ديگر او سه سال را در دربارعثماني گذارند و با"تنظيمات جديد"آن ديار آشنا شد.16

او پس از بازگشت با ياري رساندن به ناصرالدين براي جلوس بر تخت سلطنت، به القاب"اتابك اعظم"و"امير كبير"مفتخر گرديد و در ميان بهت و حيرت همگان شاه جديد،ميرزا تقي خان را "شخص اول مملكت"17 و"مسئول هر خوب و بد مملكت"18قرار داد،و مورد تشويق قرار گرفت،تا به اصلاحات گسترده اي بپردازد.


ادامه مطلب
[ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, ] [ 9:31 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

آدولف هیتلر ، مردی بزرگ

آدولف هیتلر رهبر افسانه ای رایش سوم را می توان بزرگترین مرد اروپا در کل تاریخ اروپا دانست. کسی که در جوانی خرج خود را با کشیدن نقاشی بدست آورده و سپس در جنگ جهانی اول به عنوان سرباز در ارتش آلمان خدمت کرد و پس از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم همانند هر آلمانی میهن پرست دیگری خشمگین شده و پس از همکاری با یک حزب با ارده ای نیرومند خود را به رهبری آلمان رساند و برای چند سال آلمان را در بهترین دوره ی تاریخ خود قرار داد.

آدولف هیتلر فرزند آلویز هیتلر در 20 آوریل 1889 در براناو ام این در اتریش- مجارستان چشم به جهان گشود. نام هیتلر را به گونه های مختلفی از جمله هیدلر، هویتلر و … تلفظ می شده است. پس از مرگ پدر و مادرش و عدم قبولی در آکادمی هنر های زیبا به آلمان رفت. هیتلر مدت ها بیکار بود و تنها از راه نقاشی پول بدست می آورد.
با آغاز جنگ جهانی اول آدولف هیتلر به ارتش آلمان و هنگ باواریا پیوست. او در نبرد های مختلفی در جبهه غرب شرکت کرد و به درجه ی سرجوخگی رسید. او در جنگ به عنوان امربر کار می کرد و از نظر همه امربر ها و افسران او سرباز بی باکی بود و هر زمان که برای انجام ماموریت به یک داوطلب نیاز بود او داوطلب می شد. او دو بار در جنگ مجروح و مدتی نیز کور بود و تا پایان جنگ بخاطر دلاوری هایش شش نشان جنگی دریافت کرد که نشان صلیب آهنین درجه یک را می توان مهم ترین آن ها دانست. نشانی که به کمتر سرجوخه ای داده می شد.

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب
[ سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, ] [ 9:11 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

عکسهای کلاس

برای مشاهده بقیه عکسها روی ادامه مطلب کلیک کنید


ادامه مطلب
[ یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, ] [ 23:7 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

بابک و باران

بابک 9 ساله و باران  3 ساله     فرزندان خانم لاله عرفانی

[ یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, ] [ 20:5 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

رمز موفقیت

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!
 

(صبوری)

[ جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, ] [ 21:12 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

بهای خوبی

روزي  پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي

توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است>>

(عرفانی)

 

[ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ] [ 21:20 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

نامه یک پیرزن به خدا

یک روز يك کارمند پست که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی .... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

(صبوری)

[ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, ] [ 21:2 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

مسلمانی

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت : آری من مسلمانم..

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش... کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ 16:22 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

تفاوت عشق و ازدواج


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت و باارزش بود، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید این هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

 چند روز بعد پدربزرگم ازم پرسید، کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت، اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن وسعی می‌کردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو  از دستم بیرون کشید و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه ازدواج اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می‌کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر می‌کنی که خوب این که تعهدی نداره، می‌تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش استفاده می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…و این تفاوت عشق است با ازدواج.




[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ 16:21 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

سخنانی از چارلی چاپلین

چارلی چاپلین میگوید: آموخته ام که

با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت

آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم

آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد -

( صبوری )

[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ 15:48 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]